محل تبلیغات شما

چهارشنبه صبح زود مارو بیدار کردن و رفتیم بیرون توی سالن نشستیم انقده سرد بود ک همینجوری داشتم میلرزیدم خدا خدا میکردم ک زودتر مرخص شه و راحت شم ازاینجا نیم ساعتی تو سرما نشستم و بعدش
پیرزنی ک هم تختی بود دختردیگش اومده بود
بعدش دخترش انقد خوب بود ک گرم صحبت شدیم
و ازهمه چیز صحبت کردیم
از اینک مار اومده بود خونش و از پسرش ک میره مهدکودک و بعدش محسن صبحونه اورد و خوردیم ودکتر ک اومد گفت مرخصی انقد خوشحال شدم خیلی خوشحال شدم هم واسه دختر عمه هم خودم خسته شده بودم
بعدش ی خانوم دیگ ای اومد بیمارستان
تنها بود قیافش برام خیلی اشنابود
پاهاش سوخته بود و دیابتی بود خلاصه بعد کلی صحبت و اینا  مرخص شدو عمه و پسرش اومدن بالا و رفتیم خونه
بعدش مادربزرگش اینا اومدن
عمه ناهار گوشت تف داده بودو ادویه زده بود بعدش Aسر سفره سوتی داد ک چقد روغنا زردن و منم خندیدم وعمه گفت عجب سوتی دادی
بعدچند مین A گفت بزار دونفر ک از آشپزی سردر میارن بخندن نه تویی ک هیچی یاد نداری منم با پوزخندی گفتم ا سه ساعت فک کردی تا اینو بهم بگی
ساعتای ۱۶تا۱۸خوابیدم
بعدش رفیق جان زنگ زد ک بیا واتساپ حرف بزنیم دلم برات تنگ شده گفتم باشه همون موقع ابجی هم زنگ زد از اینستا دایی از شهرستان اومده بود همچین سوپرایز شدم ک
اصلا فک نمیکردم دایی بیاد خیلی خوشحال شدم خیلی خیلی
 از واتساپ ب رفیق جان زنگ زدم و صحبت میکردم چقد دلم براش تنگ شده بود
موهاشو کوتاه کرده بود جذاب شده بود میمردم براش
مامانش کنارش بود صحبت کردیم گفتم چطوری خاله جون بعد ب ریحان گفتم ب مامانت سلام برسون
گفت قربونت سلامت باشی دخترم
بعدش زیاد حرف زدیم و با راحله هم صحبت کردیم و اتاق شو بهم نشون داد عروسکاشو

بارون پاییزی

یه شب به یادموندنی

چقد امروز دلگیره .حس خفگی دارم

ک ,صحبت ,هم ,خیلی ,گفتم ,اینا ,بود ک ,خوشحال شدم ,تنگ شده ,مامان اینا ,زنگ زد

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

طایفه چهاربری