امروز قراره باهمسرجان بریم بیرون هم یه دوری بزنیم هم اینک کتابای کنکورمو بخرم ساعتای12ظهر بود ک بابا بزرگ اومد خونمون وباصدای اون از خواب بیدارشدم ولی چشام خسته بود ووهنوزم خوابم میومد ازاونجایی ک باید ساعت 15/5حاظر میبودم نتونستم بیدارشم و ساعت کوک کردم ک ساعت یک و ۴۰بیدارشم بابابزرگ میگفت نخواب دخترم بیدارشوخواب میمونی دیرت میشه خلاصه یکم ک خوابیدم دایی ع اومد(دایی سه روزه ازشهرستان اومده وقتی میاد انقد خوشحال میشم منبع انرژی خیلی خوش میگذره باهاش) ناهار بارون پاییزی
یه شب به یادموندنی
چقد امروز دلگیره .حس خفگی دارم
ک ,ساعت ,دایی ,هم ,یکم ,خوابیدم ,دیرت میشه ,میمونی دیرت ,بیدارشوخواب میمونی ,دخترم بیدارشوخواب ,میشه خلاصه
درباره این سایت