محل تبلیغات شما

روزهای زندگی من



یه بارون شدیدی میباره که 

همراه با رعدوبرقای خطرناک 

منوابجی رفتیم بخوابیم ک یهو ابجی از صدای رعدو برق ترسید و یه جیغی کشید ک بابا ایناهمه بیدارشدن 

اصن خیلی بد بود 

ولی بارونو دوس دارم بدون رعدو برق 

چه حس خوبیه بارونوهوای سرد

 

برم بخوابم ک صب باید برم کتابخونه

امشب منو ابجی تا 1شب تنها بودیم خونه 

شام ساندویچ سفارش دادیم و انقد خندیدیم و مسخره بازی دراوردیم ک 

خیلی خوش گذشت چه خوبه ادم خواهر داشته باشه 

به این پی بردم ک ابجیم چقد بزرگ و فهمیده شده 

امشب کلی مسخره بازی دراوردیم و مخصوصا فیلمایی ک موقع شام از هم یواشکی گرفتیم واییی چقد خوب بود امشب

همسرزنگ زدو انقد ماروخندوند و مسخره بازی دراوردیم ک 

کلا امشب شب مابود و فقد باید میخندیدیم 

خدایاشکرت این خنده هارو ازما نگیر


صب بیدار شدم دیدم بابا رسیده خونه  سلام کردم گفتم اقاجون امروزم بار میبری ک گفت اره واسه چی گفتم هیچی همینطوری بعدش اصرار کردک بگو گفتم هیچی
بلند شدم و واسه بابا صبحونه اوردم و چایی دم دادم
بعدش دراز کشیدم و تواینستا میچرخیدم
بابا رفت و بعد مامان صدام زد ک بیا 
بعدش بابا بزرگ اومد و رفت توخونه نماز خوندو براش چایی اوردم و همش توی این فکر  بودم ک برم یا نرم
اخر تصمیم گرفتم ک برم
رفتم ب رفیق زنگ زدم و دیدم رضوانه گفتم چطوری  خوبی گفت مرسی عزیزم و اینا گفتم عشقم کجاست گفت رفته پایین گوشی و جا گذاشته گفتم باشه و بعد بهم گفت شوخی میکنم باهات ها رفیقت مال خودت
بعدش خدافظی کردیم و ابجی اومد بعد رفیق  دوبار زنگ زدو بهش گفتم ابجی هم میاد چون از اون ور تنهام گفت باشه بیاد عبی نداره 
بعدش یهو گوشیم زنگ خورد فک کردم رفیق جانه بعد دیدم نه شوهر عمه ست  گفتم بله گفت اماده شو ک بیام دنبالت
همینجوری هنگ زده و شوک زده دلم میخواست دادبزنم و فرار کنم از اینجا
چرا اخه چرااا
رفتم حاظرشدم و ب رفیق ن زنگ زدم گفتم ابجی من نمیتونم بیام گفت چرا گقتم چون میریم بیمارستان ناراحت شدو گفت باشه کاری نداری خدافظ
فهمیدم ناراحت شد دیگ غمم بیشتر شد

دیگ سوار ماشین شدم و رفتیم 
بعدش اهنگ علی یاسینی پرواز و گذاشتم و همینجوری گوشش میدادم و دلم میخواست بشینم گریه کنم و داد بزنم
دلم میخواست بارون شدید بباره و نفسم همش میگرفت نمیتونستم نفس بکشم نمیدونم چ مرگم شده بود
ولی ب زور این جاده و جنگل و هوا رو تحمل میکردم انگاری یکی داشت خفم میکرد
همینجوری بغض داشت و دلم میخاست گریه کنم
اینجاک علی یاسینی میگ
دیدمت از دور خسته بود پاهات تا نگات کردم وای از اون چشات گفتی از دست این ادما خستم زخما توشستم بال تو بستم حالا میبینم توی دیوونه فکر پروازی دواز این خونه
نرو زندونیت کنن باز گم نشو توفکر پرواز نزار بمونه غمت تورو دلم عشق درده سر ساز

بعدش رسیدیم و اعصابمم داغون بود حوصله نداشتم وارد بیمارستان شدیم و سلام کردیم
بعد عمه  میگه که چرا اومدی و اینا عوض دستت دردنکنه
منم گفتم دیگ اومدیم دیگ
حرصم و دراورده بودناااا
همش میگفت نمیومدی دلم مخاست جوابشه بدم
اگ نمیومدم میرقتم با دوستم بیرون
بعدش رفت و منم نشستم ب رفیق زنگ زدم فاطمه بود بافاطمه حرف زدم و میگفت ک چقد خوش گذشته امروز بهشون گفتم  رفیقم کجاست گفت داره شام درس میکنه کوزت ماشده گفتم واقعا
بچم ازش کار میکشین
خندید بعدش دیگ فداتشم و قربونت برم و اینا فاطمه گفت فردا نمیای میخوایم بریم باغ پدربزرگم گفتم باشه دعا کن فردا مرخص شه ک منم بیام و  گفت باشه عیزم  و خدافسی کردیم
بعد اونم ریحان نیم ساعت بعدش زنگ زد و سرسنگین صحبت میکردناراحت بودازم همش میگفت بله واینا
بلاخره اشتی کردو ی عالمه صحبت کردیم 

بعدشم اینک هم تختی دخترش میخواد زایمان کنه خودشم بستریه شوهره اومده انقد استرس داره و نگرانه ک چرابچش به دنیا نمیاد خیلی ناراحته

از ی طرفم مارو خندوند و جوک های خنده دار تعریف کرد در حدی بلند بلند میخندیدم ک پرستار اومد گفت اروتر بخندین

 


ساعت 12 رفیق جان زنگ زد ک حاظر باشیاا باید حتما بیای منم گفتم باشه
بعدش حاظر شدم و منتظربودم زنگ بزنه زنگ زد ک حرکت کردیم و توام بیا سرچهارراه
اونقده خوشحال بودم ک
بابا دور فلکه نگه داشت و رفیق زنگ زد و رفتیم جلوتر
با دوست جدیدش سلام کردم و احوال پرسی کردم و روبوسی کردم
چهارنفره عقب نشستیم و جلوتر دوتا شون پیاده شدن
رفیقتوی ماشین همش دست شو میاورد پشت و میزاشت تودستم
میدیدم ک رضوان حسودی میکنه حقشه اصن دوسش ندارم
بعد جلوی برج پیاده شدیم و برجو باز سازی میکردن و از شانس بد ما نتونیستیم بریم داخلش
رفیق بغلم کردو بوسم کرد
من خیلی حسودیم میشه دست خودم نیس درحدی ک دلم میخواد گریه کنم و همش افسرده میشم چقد بده چرا اصلا این دختره اومد من دوسش ندارم
اصن چرا الان باید میومد
نمیخواام ببینمش حتی
بعد اونم رفتیم جلوتر و دور میزدیم
تصمیم گرفتیم بریم داخل شهر و داشتیم میرفتیم شهرداری و سه تا پسر بهموم گفتن ک صداتون میزنن ماهم برگشتیم و خندیدن  کرکر ریحان بهشون گفت . دهنشون بسته شد کل شهر وگشتیم
رفتیم تو لوازم تحریر و پیکسل خریدیم
یه پیکسل بود غرغروی مملک واسه منو رفیف جان ساخته شده بود اصن
بعد اونم چندجا رفتیم ک کارت ب کارت کردین
بعدش رفتیم توی پارک و عکسای قشنگی گرفتیم از خودمون و برگشتیم ک بریم خونه
طلا فروشیا رو نگاه میکردیم
یه گل های قشنگ طبیعی توبازار دیدیم ک رفیق بهم میگفت برات از اینا بخر قشنگم
بعدش ب یه بدبختی ماشین پیدا کردیم و طرف از این لاکچریا بود
بعدش منو رفیق تو ماشین کلی عکس و فیلم گرفتیم و رفیق بغلم میکرد
من اصلا از رضوان خوشم نمیاد اصلا دوس ندارم ببینمش
کاش نبود واینجوری نمیشد
بعدش رسیدیم و پیاده شدیم و رفیق رفت سوپرمارکت و بعدش ماشین گرفتن و رفتن منم چنددقیقه وایستادم و بابا اومد دنبالم بعد اونم رفتم خونه قضیه هارو واسه باباشون تعریف کردم و بعدش حاظر شدیم و رفتیم خونه دوست بابا که حلیم داشتن وقتی رسیدم خونه رفیق جان توتایم های مختلفی زنگ میزد و حرف میزدیم 
سری اول   بهم زنگ زد و نیم ساعتی حرف زدیم و خدافسی کرد
دوباره بعدش ساعت  دوازده شب زنگ زدو صحبت کردیم
ازهمه چیز برام میگفت از تموم کاراش
اهنگ میخوند برام
وقتی باهاش صحبت میکنم اونقد اروم میشم تموم دردامو فراموش میکنم
چ خوبه ک هستش چ خوبه ک همچین دوستی دارم
خدایا مرسی
وبعدش خوابیدم


چهارشنبه صبح زود مارو بیدار کردن و رفتیم بیرون توی سالن نشستیم انقده سرد بود ک همینجوری داشتم میلرزیدم خدا خدا میکردم ک زودتر مرخص شه و راحت شم ازاینجا نیم ساعتی تو سرما نشستم و بعدش
پیرزنی ک هم تختی بود دختردیگش اومده بود
بعدش دخترش انقد خوب بود ک گرم صحبت شدیم
و ازهمه چیز صحبت کردیم
از اینک مار اومده بود خونش و از پسرش ک میره مهدکودک و بعدش محسن صبحونه اورد و خوردیم ودکتر ک اومد گفت مرخصی انقد خوشحال شدم خیلی خوشحال شدم هم واسه دختر عمه هم خودم خسته شده بودم
بعدش ی خانوم دیگ ای اومد بیمارستان
تنها بود قیافش برام خیلی اشنابود
پاهاش سوخته بود و دیابتی بود خلاصه بعد کلی صحبت و اینا  مرخص شدو عمه و پسرش اومدن بالا و رفتیم خونه
بعدش مادربزرگش اینا اومدن
عمه ناهار گوشت تف داده بودو ادویه زده بود بعدش Aسر سفره سوتی داد ک چقد روغنا زردن و منم خندیدم وعمه گفت عجب سوتی دادی
بعدچند مین A گفت بزار دونفر ک از آشپزی سردر میارن بخندن نه تویی ک هیچی یاد نداری منم با پوزخندی گفتم ا سه ساعت فک کردی تا اینو بهم بگی
ساعتای ۱۶تا۱۸خوابیدم
بعدش رفیق جان زنگ زد ک بیا واتساپ حرف بزنیم دلم برات تنگ شده گفتم باشه همون موقع ابجی هم زنگ زد از اینستا دایی از شهرستان اومده بود همچین سوپرایز شدم ک
اصلا فک نمیکردم دایی بیاد خیلی خوشحال شدم خیلی خیلی
 از واتساپ ب رفیق جان زنگ زدم و صحبت میکردم چقد دلم براش تنگ شده بود
موهاشو کوتاه کرده بود جذاب شده بود میمردم براش
مامانش کنارش بود صحبت کردیم گفتم چطوری خاله جون بعد ب ریحان گفتم ب مامانت سلام برسون
گفت قربونت سلامت باشی دخترم
بعدش زیاد حرف زدیم و با راحله هم صحبت کردیم و اتاق شو بهم نشون داد عروسکاشو

امروز قراره باهمسرجان بریم بیرون هم یه دوری بزنیم هم اینک کتابای کنکورمو بخرم ساعتای12ظهر بود ک بابا بزرگ اومد خونمون وباصدای اون از خواب بیدارشدم ولی چشام خسته بود ووهنوزم خوابم میومد ازاونجایی ک باید ساعت 15/5حاظر میبودم نتونستم بیدارشم و ساعت کوک کردم ک ساعت یک و ۴۰بیدارشم بابابزرگ میگفت نخواب دخترم بیدارشوخواب میمونی دیرت میشه خلاصه یکم ک خوابیدم دایی ع اومد(دایی سه روزه ازشهرستان اومده وقتی میاد انقد خوشحال میشم منبع انرژی خیلی خوش میگذره باهاش) ناهار
دیشب بهم گفت نامه اولم اومده نامه دومم بیاد میرم از ایران قلبم درد گرفت نمیتونستم واسه چندلحظه نفس بکشم باهاش سرد حرف زدم متوجه شد ناراحتم فکر اینکه داره ازم دور میشه و دیگ نمیتونم ببینمش دیووونم میکنه دیشب دلم میخاست تواتاق تنها میبودم و گریه میکردم خیلی دلم گرفت تاخود صبح نتونستم بخوابم هعی فکر کردم فکرکردم نفهمیدم کی خوابم برد هعی باخودم میگفتم نه الکی میگه شوخی میکنه ولی جدی جدی بود امروز همش حواسم و پرت میکردم و خودم و مشغول میکردم باکارای خونه ک به
ساعتای دوظهربیدارشدم و موهام هنوز نم داشت و ژولیده پولیده رفتم جلوی ایینه و یه نگاه ب خودم انداختم و خندیدم امروز خیلی خوشحال بودم هم اینکه دلتنگی امانم و بریده بود نمیتونستم نفس بکشم ازدلتنگی زیاد خلاصه موهامو باسشوار خشک کردم ودراز کشیدم دوباره گوشیم زنگ خورد از دندون پزشکی بود داداش کوچیکه بود گفت ساعت ۵میتونین بیایین ک من گفتم بزارین ب مامانم بگم بهتون خبرمیدم ک گفت عه خوبین شما گفتم مچکرم و ب مامان گفتم فک میکردم اینجوری بهتره زودتر میبینمش دوساعتم

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

اموزشی